من از همون روز اول، «نگران» به دنیا اومدم. نگرانِ گم کردن، نگرانِ از دست دادن. خوب که نگاه می کنم، می بینم من همه ی عمرم رو ترسیدم. بچه که بودم، از همون اولین روز مدرسه نگران گم کردن کیف و دفتر و کلاهم بودم. هرچی بزرگ تر شدم نگرانی هامم بزرگتر شد. از یه جایی به بعد نگران آدمایی شدم که هر لحظه می ترسیدم از دست شون بدم. آدمایی که بخاطرشون زندگی می کردم. تازه اون جا بود که فهمیدم من حتی برای خودمم زندگی نمی کنم.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Christina تاپ سکرت | مطالب تاریخی و عرفانی مسابقات بسکتبال جهانی و باشگاهی تیم های معتبر جهان یاران ولایت Tammy Cristina حرف های یک «به اصطلاح» نویسنده! طراحی سایت در کاشان Yvette